در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

9

بی عزیزم

سه روز ازون شب کذایی گذشته...شبی که من واقعیتو عریان مقابلم دیدم..شبی که رویاهای شیرینی که با تو ساخته بودم نابود شد..و من فهمیدم که اگه روزی هزار بار با شادی لحظه ی دیدنتو تصور کنم..بازم فرقی به حالم نداره..فهمیدم من و تو پشت تکست مهربونیم با هم..منو و تو  میون شوخی های پشت تانگو میخندیم...تو حتی نمیتونی پشت ال سی دی گوشی به چشمام نیگا کنی و بگی دوست دخترتم..چطور تصور میکردم که وقتی اومدی ایران...میام فرودگاه...چطور تصور میکردم جلوی اونهمه آدم...جلوی مامان و بابات میتونم بپرم تو بغلت و همه جونتو غرق بوسه کنم...چطور تصور میکردم..اجازه میدی بغلت بگیرم و سرمو فرو کنم تو گودی گردنت و نفس بکشمت...چطور فکر میکردم تموم روازیی که اینجاییو با من میگذرونی....چه تصور شیرینی بود...تموم این دو سال و نیم...تموم شب هایی که قبل خواب...لحظه ی دیدنتو به تصویر میکشیدم و از شدت هیجان ضربان قلبم روی هزار میرفت...

بی عزیز..راستشو بخای من زیادی تو رویا رفته بودم..وگرنه اونروزی که ناچار شدی از دوس دختر اولت بگی و چشمات پر اشک شد..همون روز باید میفهمیدم ..من اصلا وجود خارجی ندارم برای تو...تو توی گذشته موندی و خواهی موند...

حالم؟؟ همچنان عاشقتم و قلبم با دیدن عکست به تپش میوفته...هنو وقتی عکستو میبینم تموم جونم گر میگیره و گونه ام سرخ میشه...ولی حفره ی خالی وجودم پر از درده..دستام ؟ انگار کن کوه یخه..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد