یازده روز گذشت..و من باور کردم من و تو فقط دوستیم..دوتا دوست که خیلی از هم دورن...دوتا دوست که بهم پیام میدن...شنبه شب ها با تانگو حرف میزنند..روزی چندبار برای هم عکس میفرستند..دوتا دوست که قرار نیس همو عشقم صدا کنند..قرار نیس بهم بگن دوست دارم...شاید قرار نیس هیچوقت حضوری همو ببینند...حالا آروم ترم..اگه آنلاین باشی و از من خبر نگیری ته دلم بغضی نمیشه..اگه بعد قطع کردن تماس بلافاصله اشغال شی...اشک نمیریزم..میدونم من تنها یک دوستم..که قرار نیس بیشتر از جایگاهم نزدیک شم..ولی هنوز ته دلم اون حفره ی خالی هست..هنوزم گاهی مات میشم به عکست و از اینکه دیگه رویایی ندارم بغض میکنم...هر روز که بیدار میشم تمرین میکنم که بهت نگم عشقم..تمرین میکنم که فقط دوستت باشم..ولی هر از گاهی از دهنم میپره..یهو عشقم صدات میکنم...هنوز ته دلم عشقمی...ولی تمرین میکنم دور بایستم و تو رو تو منگنه نذارم...دور بایستم ..دور...
خواب بودم و خواب تو رو میدیدم...دعوتم کرده بودی خونه ی خودتون...خونتون سر چهارراه بود...از پله ها پایین اومدم..خونتون تاریک بود..اومده بودم توی اطاقت..نفهمیده بودم کی توی هم پیچ و تاب خوردیم..میبوسیدمت...میبوسیدی منو..دکمه های مانتومو باز کردی ..تاب ارغوانی تنم بود...زده بودی بالا و گرمای لبتو رو پوست تنم حس میکردم..یکهو تو خواب مسخ شدم..انگاری یادم افتاده بود به اینکه دوسم نداری...یادم افتاده بود حس نگاه گریزون و مستاصل یکشنبه شب گذشته رو...و یکهو اون حجم از التهاب و بیقراری توی وجودم یخ شد...لب گرمت روی تنم حرکت میکرد و من یخ بودم..مثه مجسمه ی یخی...و آروم کنار چشمم خیس شد...
میبینی توی خوابم هم نفوذ کرده...دیگه نه تنها نمیتونم خیال ببافم از دیدنت..نمیتونم توی خواب هم داشته باشمت...بعدازظهر گرم اردیبهشت ..توی تختم بیتاب بیدار شدم...و نشستم به دیدن عکسات از آرشیو قدیمی و مقایسه کردم با عکسای این روزای اخیر...درست حدس زده بودم...گذشته ها دوستم داشتی..توی چشمات مهربونی بود..ولی اینروزها چشمات سرده...و من هربار با دیدن عکست دلم هری میریزه پایین..از کی دیگه دوسم نداری؟؟ از کی منتظری که من برم؟؟