در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

4

امروز سالگرد آشنایی ماست....البته تموم امسال و حتی سال گذشته فکر میکردم 17 ام دی ماه روزی بود که برای اولین بار توی زندگیم اومدی...ولی دیروز همونجورکه چمپاته زدم بودم روی تخت..و دنبال اولین پیاممون توی فیسب..وک میگشتم...یکهو تاریخ 8 ژانویه میخکوبم کرد... پریدم سمت تقویم قدیمی...تقویم سال 94...سالی که با تموم سختی هایی که داشت...تو ماه های پایانی تو رو به من هدیه داده بود...توی روزهاش گشتم...ود خاطراتمو ورق زدم و یادم اومد ...بله ..ما 5 عصر روز 18 دی ماه از غریبه بودن برای هم خارج شدیم...تو رو نمیدونم ولی من یادمه ...چون تموم اتفاقای تلخ اون سال و سال قبلترشو قشنگ از برم...یادم هست برای برادرم اتفاق ناخوشایندی افتاده بود...رفته بودیم مشهد....من و مامان و مایی...سه تایی ...سفر بدی بود....برادر شروع التهاب افسردگیش بود..بلایی که ادامه اش تا سال 95...زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد....که خداروشکر...گذشت از سرش...ولی اون سال و اون روزا شروعش بود...و ما رفته بودیم کمکش کنیم...ولی ناتوان بودیم...هر چی میگفتم اثری نداشت...یادمه تو پاساژ الماس ..مامان ملتهب میگفت باهاش حرف بزن...و من مستاصل با برادرم روی صندلی نشستم...کلی حرف زدم..تموم کلمه هایی که بلد بودم..تموم جمله هایی که از کتابای روانشناسی از بر کرده بودم...ولی برادرم فقط سکوت بود..میگفت روزای سخت قبل کجا بودید؟؟ چون یه مدت رهام کردید...پس تاوانتون دیدن ذوب شدنمه....اوه لحظه های سختی بود... اومدم به مامان تکست بدم..دیدم گوشی همرام نیست...مضطرب دنبال گوشیم تو پاساژ میگشتم..نمیدونستم کدوم فروشگاه جا گذاشتمش...همینطور که حیرون تو پاساژ میدویدم...یکی تو دلم میگفت..خب بذار گم شه...کسیو نداری که منتظرش باشی...که منتظرت باشه...ولی ته دلم وقتی توی مغازه ها سرک میکشیدم ..ایمان داشتم...قراره به زودی یکی بیاد...قراره بیاد...یه باوری افتاده بود تو دلم ....یه باور که شاید برای تو خنده دار باشه و بچه گونه...

یادمه...روز آخر رفته بودم حرم.... اشک هام گوله گوله میریخت..و برخلاف همیشه که چیزی نمیخاستم....گفتم..خدایا میشه ازت یه چیزی بخوام؟؟ میدونم آرزوم خیلی زمینیه..ولی اینو ازت میخام...میشه ازت بخام یکیو بیاری تو زندگیم که کنارش آروم باشم...که قلبم با دیدنش بتپه....میشه؟؟ بعد نشسته بودم کنج حرم....سرمو گذاشته بودم رو زانوم و بغضمو یواش یواش خالی کردم...تو راه برگشت..تموم اون مسیر طولانی...سرمو چسبونده بودم به شیشه اتوبوس و به تاریکی جاده زل زده بودم...و تصور میکردم اومدن کسیو که قلبم از کنارش بودن آرومه...

و فردا عصر...تو خونه یکهو دلم هوس حافظ خونی کرد...حافظو برداشتم...گفتم تفال بزن به حافظ...باور کردنی نبود..." مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید"....ناباورانه همون روز..روز 18 دی ماه...تو بودی...تو...و من هنوزم نمیدونم چطور شد و از کجا؟؟ باور نمیکنی لابد ...ولی من اصلا یادم نمیاد فالو کرده باشمت....اصلا...اینکه چجور شد ..هنوزم برام علامت سواله؟؟ ولی قیافت که اونهمه برام آشنا بود..اونقدکه  برام اصلا غریبه نبودی...که انگار هزار سال دیده بودمت...انگار آشناترین بودی تو زندگیم...حتی از همون جمله های اولیه.. ...من نشونه نگیرمش؟؟ بعد اون روزای سخت.. اینکه تو زندگیم اومدی نشونه نبود؟؟ اینکه با تموم کیلومترها دوریمون..با اختلاف نظرها..با تفاوت هامون...همیشه ته دلم آرومه از کنارت بودن نشونه نیس؟؟

یادمه اولین بار که به آرمان اسمتو گفتم...خندید و گفت..بهار یادت نیس...اون سالا که میرفتیم پیش مادام...کف دستمونو میدادیم به مادام....اون کنار شصتمونو میکشید و از جمع شدن خون تو دستمون یه اسمیو حدس میزد...میگفت عشق زندگیتونه....برای تو اسم بهزاد اومده بود..و تو دوس نداشتی...میگفتی این چه اسمیه ...دنبال اسم پویا میگشتی کف دستت...یادته بهار؟..باورت میشه یادم اومد...و اون روز خندیدم...ولی ته دلم یه چیزی تکون خورد...اسمت...آخ...

میدونی اونروز صبح که تو ماشین گریه میکردم...چی باعث شد تهش آروم شم...یه ایمان...ایمان از اینکه مگه نخواسته بودی این رابطه رو از خدا....خو چرا انقد دنبال دلیل و نشونه ای از دوست داشته شدن...چرا نمیسپریش به همونکه ازش خواسته بودی....خب خودش بهتر میدونه ....و ته قلبم تو آستانه دو ساله شدنمون پر آرامش شد...و امشب...بدور از ترس از آینده ای که معلوم نیس قراره چی بشه..میدونم...تو بهترین هدیه بودی / هستی برای من...اوه ...کنار تو چقد یاد گرفتم..چقد....چقد....چقد....و من بخاطر تموم روزایی که از ته دل خندیدم..تموم روزایی که قلبم آروم بود..تموم روزایی که عاشق بودم / و هستم...به تو مدیونم....

نظرات 1 + ارسال نظر
Freeman یکشنبه 24 دی 1396 ساعت 17:09 http://orbzal.blogfa.com/

چقدر خوبه حساتون. خوشبحالتون با داشتن همچین یاری در کنارت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد