در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

در برابر آینده

روزنوشت های یک عدد من

6

دیشب بعد از مدتها حرف زدم..بعد مدتها ته مانده های جرئتمو جمع کردم...نشستم مقابلش..با التهاب درونی...پرسیدم ..آقا منی که اینور خط دو سال و نیم نشسته ام...چه نسبتی با تو دارم...آقا اصلا فکری میکنی برای دیدنمون برای فردامون...برای آینده...آقا اصلا منو میخای ...حسم؟؟ یجاهایی موقع حرف زدن بغض میپرید ته گلوم ..ولی قرار بود قوی باشم..با صدای لرزون بغضمو قورت میدادم...حرف میزد...به نگاهی که از من دزیده میشد..به معذب بودنش..به اینکه میگفت...من توی روزمرگی ام...هنوز خودمو پیدا نکردم...اصلا نمیدونم چی میخام...حرف میزد و من مطمعن تر میشدم جایگاهی ندارم ..من اصلا کی بودم جز یه آدم دور ..پشت صفحه ی گوشی...حرف میزد و من تموم امیدمو میدیدم که دور میشه ازم..تموم صحنه های خیالبافی از لحظه ی ملاقاتمون تو ذهنم محو و محوتر میشد..شده بودم مثه سکانس آخر فیلم ها....که صحنه ها از انتها به ابتدا پشت هم به نمایش در میان...میون حرفاش تموم انتظارم..تموم نقشه هام..تموم آرزوهام..تموم آینده ای که برا خودم متصور شده بودم محو شد...آخرای حرفامون میخندیدم...میگفت الان حالت خوبه...من فرق خنده های هیستریک و خنده های خوبتو میدونم...من اما؟؟ اون لحظه دیگه هیچی نداشتم..لخت و عور نشسته بودم مقابلش...تموم چیزهایی که این دو سال و نیم بافته بودم ازبین رفته بود...و من دیگه حتی عشق هم نداشتم...ارتباط تصوری تموم شد..و من مثه آدمی که تنها توی جزیره رها شده باشه..پر از تنهایی بودم..گیج بودم...یخ زده بودم..تموم شب توی رختخوازب می لرزیدم...تموم امروز انگار یه تیکه از منو ازم گرفتن...گیج میزدم...عاشقی به من نیومده...باید بگذرم ازین بازی...تموم این دو سال و نیم...روزای سختم ..لحظه های تلخم..توی خیال به اون پناه می بردم..ولی از دیشب دیگه ندارمش...هست...دوستمه..ولی میدونم قرار نیس بیشتر از حدی نزدیک باشم..نمیتونه یادم بره حسی که داشت ..وقتی گفته بودم اصلا من برات جدی هستم؟؟ یا حسی که وقتی گفتم اصلا منو تا همین حد قبول داری؟؟ وقتی گفت...منو تو منگنه میذاری...

دو سال و نیم منتظر بودم یه روزی دوسم داشته باشه...همه امیدم به روز دیدنمون بود...فکر میکردم روزی که همو میبینیم ....بالاخره دوسم خواهد داشت...بالاخره میتونه تو چشمام نیگا کنه و بگه دوسم داره...ولی دیشب فهمیدم اون لحظه هیچوقت نمیرسه..حتی اگه ببینمش...

قلبم پر از درده..اشکام بند نمیاد...دارم خفه میشم....و نمیتونم حرفی بزنم حتی...

5

روزها میگذرند...آفتابی...آفتابی...تک و توک ابری...به ندرت بارانی..فصل ها میگذرند...بهار...تابستان...پاییز..و زمستان...اونقد زندگی تو شتابه که نمیفهمم چطور سال رو به پایانه...دیشب نصفه های شب ...یکهو انگار فهمیده بودم ای وای ...این عمره منه که رفته...و من کجای کارم...دچار حمله اضطراب شدم...تپش قلب...نشستم تو تخت...پامو تو بغلم گرفتم...و هی با خودم میگفتم...تو چته پس؟؟ چرا هیچ کاری نمیکنی...لامصب اینکه داره میره زندگیته...چرا هیچ کاری براش نکردی...ترس برم داشته بود از همه چی...از آینده..از گذشته...از سکون خودم...از همه چیز ترسیده بودم...از همه و همه...از دنیا....بعد به روال تموم این سالها خودمو آروم کردمو و خوابیدم....و صبح نو اومد...و دوباره من همون آدم دیروز...پارسال....ده سال....و بیست سال و هزار سال قبلم....

4

امروز سالگرد آشنایی ماست....البته تموم امسال و حتی سال گذشته فکر میکردم 17 ام دی ماه روزی بود که برای اولین بار توی زندگیم اومدی...ولی دیروز همونجورکه چمپاته زدم بودم روی تخت..و دنبال اولین پیاممون توی فیسب..وک میگشتم...یکهو تاریخ 8 ژانویه میخکوبم کرد... پریدم سمت تقویم قدیمی...تقویم سال 94...سالی که با تموم سختی هایی که داشت...تو ماه های پایانی تو رو به من هدیه داده بود...توی روزهاش گشتم...ود خاطراتمو ورق زدم و یادم اومد ...بله ..ما 5 عصر روز 18 دی ماه از غریبه بودن برای هم خارج شدیم...تو رو نمیدونم ولی من یادمه ...چون تموم اتفاقای تلخ اون سال و سال قبلترشو قشنگ از برم...یادم هست برای برادرم اتفاق ناخوشایندی افتاده بود...رفته بودیم مشهد....من و مامان و مایی...سه تایی ...سفر بدی بود....برادر شروع التهاب افسردگیش بود..بلایی که ادامه اش تا سال 95...زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد....که خداروشکر...گذشت از سرش...ولی اون سال و اون روزا شروعش بود...و ما رفته بودیم کمکش کنیم...ولی ناتوان بودیم...هر چی میگفتم اثری نداشت...یادمه تو پاساژ الماس ..مامان ملتهب میگفت باهاش حرف بزن...و من مستاصل با برادرم روی صندلی نشستم...کلی حرف زدم..تموم کلمه هایی که بلد بودم..تموم جمله هایی که از کتابای روانشناسی از بر کرده بودم...ولی برادرم فقط سکوت بود..میگفت روزای سخت قبل کجا بودید؟؟ چون یه مدت رهام کردید...پس تاوانتون دیدن ذوب شدنمه....اوه لحظه های سختی بود... اومدم به مامان تکست بدم..دیدم گوشی همرام نیست...مضطرب دنبال گوشیم تو پاساژ میگشتم..نمیدونستم کدوم فروشگاه جا گذاشتمش...همینطور که حیرون تو پاساژ میدویدم...یکی تو دلم میگفت..خب بذار گم شه...کسیو نداری که منتظرش باشی...که منتظرت باشه...ولی ته دلم وقتی توی مغازه ها سرک میکشیدم ..ایمان داشتم...قراره به زودی یکی بیاد...قراره بیاد...یه باوری افتاده بود تو دلم ....یه باور که شاید برای تو خنده دار باشه و بچه گونه...

یادمه...روز آخر رفته بودم حرم.... اشک هام گوله گوله میریخت..و برخلاف همیشه که چیزی نمیخاستم....گفتم..خدایا میشه ازت یه چیزی بخوام؟؟ میدونم آرزوم خیلی زمینیه..ولی اینو ازت میخام...میشه ازت بخام یکیو بیاری تو زندگیم که کنارش آروم باشم...که قلبم با دیدنش بتپه....میشه؟؟ بعد نشسته بودم کنج حرم....سرمو گذاشته بودم رو زانوم و بغضمو یواش یواش خالی کردم...تو راه برگشت..تموم اون مسیر طولانی...سرمو چسبونده بودم به شیشه اتوبوس و به تاریکی جاده زل زده بودم...و تصور میکردم اومدن کسیو که قلبم از کنارش بودن آرومه...

و فردا عصر...تو خونه یکهو دلم هوس حافظ خونی کرد...حافظو برداشتم...گفتم تفال بزن به حافظ...باور کردنی نبود..." مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید"....ناباورانه همون روز..روز 18 دی ماه...تو بودی...تو...و من هنوزم نمیدونم چطور شد و از کجا؟؟ باور نمیکنی لابد ...ولی من اصلا یادم نمیاد فالو کرده باشمت....اصلا...اینکه چجور شد ..هنوزم برام علامت سواله؟؟ ولی قیافت که اونهمه برام آشنا بود..اونقدکه  برام اصلا غریبه نبودی...که انگار هزار سال دیده بودمت...انگار آشناترین بودی تو زندگیم...حتی از همون جمله های اولیه.. ...من نشونه نگیرمش؟؟ بعد اون روزای سخت.. اینکه تو زندگیم اومدی نشونه نبود؟؟ اینکه با تموم کیلومترها دوریمون..با اختلاف نظرها..با تفاوت هامون...همیشه ته دلم آرومه از کنارت بودن نشونه نیس؟؟

یادمه اولین بار که به آرمان اسمتو گفتم...خندید و گفت..بهار یادت نیس...اون سالا که میرفتیم پیش مادام...کف دستمونو میدادیم به مادام....اون کنار شصتمونو میکشید و از جمع شدن خون تو دستمون یه اسمیو حدس میزد...میگفت عشق زندگیتونه....برای تو اسم بهزاد اومده بود..و تو دوس نداشتی...میگفتی این چه اسمیه ...دنبال اسم پویا میگشتی کف دستت...یادته بهار؟..باورت میشه یادم اومد...و اون روز خندیدم...ولی ته دلم یه چیزی تکون خورد...اسمت...آخ...

میدونی اونروز صبح که تو ماشین گریه میکردم...چی باعث شد تهش آروم شم...یه ایمان...ایمان از اینکه مگه نخواسته بودی این رابطه رو از خدا....خو چرا انقد دنبال دلیل و نشونه ای از دوست داشته شدن...چرا نمیسپریش به همونکه ازش خواسته بودی....خب خودش بهتر میدونه ....و ته قلبم تو آستانه دو ساله شدنمون پر آرامش شد...و امشب...بدور از ترس از آینده ای که معلوم نیس قراره چی بشه..میدونم...تو بهترین هدیه بودی / هستی برای من...اوه ...کنار تو چقد یاد گرفتم..چقد....چقد....چقد....و من بخاطر تموم روزایی که از ته دل خندیدم..تموم روزایی که قلبم آروم بود..تموم روزایی که عاشق بودم / و هستم...به تو مدیونم....

3

جمعه ی آرومی بود..البته تعاریف کلمات معمولا نسبی هستن...هر کسی آرامش را یکجوری معنا میکنه..حتی خود آدم هم توی ساعت ها...روزها...سالها و فصل های مختلف تعاریفش از کلمات تغییر میکنه...برای منه  بهار...این جمعه آروم بود...چون دلم آروم بود...چون دارم بهش یاد میدم کنکاش نکنه... فوبیای از دست دادنو از روزمرگیم پاک میکنم ...دارم  به خودم اعتماد کردنو یاد میدم.. ...ولو اینکه پایانش اونی نشه که میخام...به همین آرامش روز جمعه می ارزه...

جمعه ی آروم میتونست بینظیر باشه..اگه کنارش بودم...بی اغراق هزاران بار بودنمو کنارش تصور کردم...هزاران بار تصور کردم که مقابلش ایستادم...دستمو آروم بردم سمتش..به موهای کوتاهش دست کشیدم...به خال های سفید میون موهاش...به دو طرف پیشونیش که نرم نرمک خالی تره...بعد خودمو نزدیکتر بردم..اونقد نزدیک که هرم نفسشو حس کنم...زل زدم به چشمای گردش...صورتمو آروم آروم فرو کردم تو گودی گردنش...و همونجا زندگی میتونه برام متوقف شه...آخ از تصور هزاران باره از بودنش....و همیشه تهش اشک ها هستند که بی هوا مهمون لحظه ام میشن...جای این اشک های ناخونده...تو مهمون لحظه ام شو...تو...

جمعه ی آرامم گذشت...دلم میخاد برم یه کاسه پر  ماست میوه ای بریزم...همینطور که قاشق قاشق میخورمش...بنویسم از همه چی...ولی متاسفانه رژیم هستم و بیشتر از حد مجاز کالری که میشد خوردم حتی...پس موزیک گوش میدم و زل میزنم به این صفحه و خودمو میزنم به کوچه ی علی چپ و رومو از حجم کتاب زبان و درسای ناخونده برمیگردونم...

1

تو بحبوحه فیلتر شدن تلگرام انگار برگشتم به سال 94...اون تایمی که بلاگفا از دسترس خارج شد..باور کردنی نبود ..بلاگفا خونمون بود..ساعتها توش زندگی کرده بودیم و یکهو یکی اومد و قفل خونه رو عوض کرد و ما بیرون در ایستاده بودیم و هیچ راهی نداشتیم..تو اون دو ماه...روزی چندبار بلاگفا دات کام تایپ میکردم و منتظر بودم دسترسی فعال شه...ولی بلاگفا تا خودشو پیدا کنه ما دیگه از صرافتش افتاده بودیم...مخصوصا که خاطرات یکسالمونو بلعیده بود بدون هیچ توضیحی...و هممون دلسرد از بلاگفا کوچ کردیم و اون تایم شد پایان دوران وبلاگ نویسی تو ایران....بعد ها به جاهای مختلف خودمونو وصله زدیم و هر بار یجا کمی سکنی گرفتیم...زود ناچار شدیم به مهاجرت...ماها احتمالا تو زندگی قبلیمون پرستو بودیم...زندگیمون یه بقچه شده و هر بار میگیریمشو و میبریم جای دیگه...موندن ...ساکن شدن برای نسل ما نیست...مگه نه اینکه خیلیا از هم دوره ای هامون تو چرخه ی مهاجرت افتادن...که نصف دوستای دانشگاهمون الان تو کره زمین پخشن...هر جای دنیا بری یه دوست داری...طوری که تو شهر و دیار خودت غریب تری انگاری...

آخ از پرستو بودنمون....کی قراره یه جا خونمون بشه ؟؟؟